02144056338
drshabanmandana@gmail.com
  • 02144056338
  • 02144025086
  • 02126159483
  • 09195711714

سوالات متداول

سلام وقتتون بخير من ٢٠سالمه و از زمانى كه يادم مياد هيچ وقت نتونستم احساساتم نسبت به افراد خانوادمو نشون بدم يعنى فك ميكنم محيط خونه و خانواده باعث شده من هم با اين رفتار اشتباه بزرگ بشم كه نتونم ابراز احساسات كنم به مادرم پدرم و خواهرام ، و الان كه بزرگتر شدم و درك ميكنم خيلى چيزارو !اين موضوع داره اذيتم ميكنه كه نميتونم به عنوان مثال به پدرم يا مادرم بگم دوستشون دارم يا بتونم ببسمشون در صورتى كه خيلى برام مهمن و دوسشون دارم و دلم نميخواد بعدا حسرت اين موضوعرو بخورم اما خب ، رفتار و شخصيت من شكل گرفته نميتونم حلش كنم ! يه موقع هايى واقعا دلم ميخواد مادرمو ببوسم ازش تشكر كنم اما نميتونم ! من فقط عيد به عيد ميتونم ببسمشون اونم به سختى ، مثلا تو تولده مادرم نتونستم كه راحت ببوسمش و تولدشو تبريك بگم ! وقتى به اين فك ميكنم كه يه روزى ممكنه خدايى نكرده نباشن ديوونه ميشم !دلم ميخواد داد بزنم و همه اين سالهارو كه نتونستم ازشون تشكر كنم و بغلشون كنم ،تشكر كنم و بغلشون كنم كه حداقل كمتر حسرت بخورم بعدا ! و خب از سمت اونا هم همينجوريه خواهرام نه اما پدر و مادرم مثل منن , حتى مادرمم ميتونم بگم يه عزيزم تا حالا به من نگفته و...! ميشه اين مشكل رو حل كرد يا نه ؟
سلام .سوالم رو هشت سالی میشه که سرکوب میکنم. من سی ساله هستم و هشت ساله ازدواج کردم. دختری بسیار مطیع خانواده بودم.خانواده من در ظاهر بسیار روشنفکر و درباطن بسیار تعصبی هستند. بطوریکه باوجود اینکه دختر به نسبت زیبا،خوش اندام و پر هیجانی بودم و میتونستم درخواست های دوستی زیادی داشته باشم، بدلیل تعصبات خانواده ،سختگیری برادرم که از نظر رفتاری تعادل هم نداره و بدبینه، و مطیع بودنم هرگز به خودم اجازه ندادم باکسی دوستی سالم داشته باشم.درحالیکه بسیار به این روند علاقه داشتم. در بیست و دو سالگی پسری بسیییار خوب چه از لحاظ فرهنگی اخلاقی شعور خانواده و تحصیلی به خاستگاری من امد. من دختری هستم که متاسفانه بسیار بسیار زیاد به ظاهر ادمها توجه دارم! و ایشون رو ازنظر ظاهری دوست نداشتم. ایشون قدشون ۱۶۹ هست و من ۱۶۴. ولی بدلیل خسته شدن از شرایط تعصبی خانواده و اینکه پدر و‌مادرم این آقا رو دوست داشتن باشون ازدواج کردم. ایشون خیلی مهربون هستن. و عاشق من هستن. ولی من هیچوقت عاشق نشدم و برخلاف حرف خانوادم ک گفتن ظاهرشون برام عادی میشه، هرگز این اتفاق نیفتاد! من هشت ساله که درکمال احترام و دوستی یاایشون زندگی میکنم. خار به دستشون بره من میمیرم! ولی از لحاظ جنسی علاقه ای بشون ندارم. و بدلیل قدشون همیشه معذبم. واقعا دلم میخواست همسرم از لحاظ اندام و چهره متناسب باخودم باشه. که نشد. ارزوی یک رابطه جنسی دارم که خودم با حرارت بخوامش.و به مردان دیگه کشش دارم که قطعا سرکوبش میکنم. ولی ب همسر خودم حسی ندارم. فقط احترام و دوست داشتن از روی عادت ???? من چه باید بکنم
سلام من 17 سالمه و دچار اختلالات پنیک هستم که ی مدت سه ماه بهتر شده بودم .من بچگی کودک کار بودم و تا الان ک بزرگ شدم سعی میکنم کمک خرج خانواده باشم .من بعد از خواهر فوت شدم متولد شدم و از کودکی بهم یاد دادن ک من اومدم تا جای اونو پر کنم و حرف گوش کن باشم .و تو سن 13 سالگی برای جلب رضایت و محبت مادرم به تنهایی رفتن به ی شهر دیگه برای حوزه علمیه و هیچ محبتی نسیبم نشد .سعی کردم به پدرم نزدیک بشم و محبت کنه بهم که واقعا محبتی ندیدم.بخاطر رضایت کلی خانواده رشته مورد علاقم نرفتم و دلم میخواد یه عکاس باشم و وقتی دارم میخندم خنده هامو ثبت کنم. این اواخر پنیکم بیشتر شده و حتی شب ها کابوس کمبود محبت میبینم. یه دوست پسر دارم که دو ساله با منه و داره تمام کمبود محبت رو جبران میکنه و درک میکنه هیچ وقت درخواست بیجا نکرده و هیچ چیز غیر شرعی نداشتیم. اصلا علاقه ندارم خونه بمونم چون حس میکنم برگشتم ب زندان و پنیکم اینجا داره تشدید میشه حس میکنم آرزوهای خودم برباد رفته ب سلیقه خانواده خوردم و پوشیدم و خوابیدم و گشتم ک حتی نمیدونم سلیقه خودم چجوریه؟ نمیدونم چیکار کنم که خود واقعیم رو پیدا کنم. ممنون میشم کمکم کنید.
سلام وقت بخیر مشکل من در مورد پدرم هست پدری مهربان ، زود رنج ، غرغرو ، بسیار بسیار بدبین ، انسان درستکار ، بسیار عجول , استرسی ، پدری فداکار هست بزرگترین مشکل پدرم بدبینیش هست به دلیل یک سری مشکلات خانوادگی که اصلا مساله ی بزرگی نبوده و فقط به دلیل روحیات حساس و بدبینی بیش از حد پدرم بزرگ شده ، پدرم با خانواده ی مادرم رابطه ی خوبی نداره و بالعکس مادرم بسیار دوسشون داره کلا مادرم انسانی بسیار مهربان دلسوز اجتماعی ست پدرم حتی رابطه ی خیلی خوبی با خانواده ی خودش هم نداره و کل رابطه رو با فرزند میدونه و میپسنده خانواده ی پدری من با مادرم بسیار صمیمی تر هستن و ارتباط بهتری دارن که دلیلش احترام و مهربانی بیش از اندازه ی مادرم هست بدون توجه به این نکته که چرا پدرم با خانواده ی او همچین رفتاری نداره مادرم به دلیل اینکه پدرم ادم اجتماعی نیست به شدت منو برادرم و تحت فشار میذاره که هر هفته جمعه بریم خونشون و اگر یه هفته نریم میگن ناراحت نمیشن ولی در عمل بسیار کسل و پکر و ناراحت میشن من هم زندگی مستقل دارم دوستای زیادی دارم که نیاز دارم باهاشون معاشرت کنم ، ولی همیشه نگرانم که اگر بخوام روز تعطیل با اونا برنامه بذارم مامانم ناراحت بشه و حوصلشون سر بره و یه وقت از سر بیکاری با پدرم بحثش نشه ... همیشه استرس دارم همیشه نگرانم همیشه ته دلم میلرزه کلا پدرم ادم بداخلاقیه و با همه چیز کار داره قلبا مهربونه ولی خیلی غر میزنه با کوچکترین چیزا کار داره اگه بخوای چایی بریزی یه نظری در مورد نحوه ی ریختنش میده و بسیار زودرنجه مادرم جرات نداره جوابی بهش بده قیافش و اخماش میره تو هم بدون توجه به اینکه ما یا هر کس دیگه ای تو خونش باشه دیگه کلامی با کسی صحبت نمیکنه و یه هفته با مامانم قهر میکنه مامانم داره افسرده میشه و من خیلی نگرانم در کل بگم پدرم پدر خوبیه ولی همسر خوبی نیست چند بار تا مرز جدا شدن از طرف مادرم پیش رفتن باز با اصرارهای پدرم و از سر دلسوزی مادرم منصرف شده من خیلی ناراحت و نگران مادرم هستم وقتی زنگ میزنم صداش ناراحته تمام فکرم مشغول میشه همیشه دلشوره دارم از بچگی همینطور بوده ، پدرم اصلا احساس نمیکنه رفتار و اخلاقش کاملا اشتباه و غلطه که بشه فکری واسه درمانش کرد برعکس فکر میکنه خیلی سطح فهم بالایی داره و مشکل از اطرافیان و مادرمه ، ولی از هفت روز هفته پنج روز با مامانم قهره ، مامانم هم خیلی تنها شده نمیدونم چکار کنم خداروسکر زندگی من بسیار خوبه زندگی فوق العاده بی مشکلی با همسرم دارم ولی همیشه تحت الشعاع این مساله نگرانم و نمیتونم از زندگیم هیچ لذتی ببرم همیشه استرس مادرم و دارم چند بار خواستم از پدرم درخواست کنم به روانشناس مراجعه کنه ولی نمیدونم از ادمی که عیبی تو‌خودش نمیبینه چطور میشه اینو خواست و حتی چه روانشناسی ببرم که دوره ی درمانش اونقدر طولانی نشه که منصرف بشه از ادامه دادنش واقعا نمیدونم چطور و کجا ببرمش البته پدرم قلبا مادرم ‌و خیلی دوست داره و همچنین منو برادرم رو ولی کلا ادم‌ زبونی نیست و با انجام کارایی که واسمون میکنه نشون میده ولی مامانم از این بابتم ناراحته تورو خدا راهنمایی بفرمایید ممنون میشم
وقتتون بخیر دکتر کوچکی پارتنر من فوق العاده ادم کم حرفی هستش و دوس داره ک من صحبت کنم همش ولی من معذب میشم حس خوبی ندارم وقتی ایشون صحبت نمیکنه و ب قول خودش من باید ایشونو ب حرف بیارم ک منم بلد نیستم و اینکه مشکل بزرگ اینجاس ک ایشون ابراز احساسات نمیکنه من بهش میگم دوست دارم خیلی سرد جواب میده در صورتی ک من دوست دارم در مقابل همین جملرو از ایشون بشنوم وقتی بیرون میریم دستای منو نمیگیره در صورتی ک من واقعا دوست دارم و من همیشه انرژی مثبت از ایشون میگیرم چند وقتی هست که با این رفتارش من ب فکر رفتم انرژی ندارم همش احساس میکنم ک اصلا ایشون من رو دوست مداره و فقط صرفا جهت خوش گذرونی با من هستند در حالی شاید اینجوری نباشه ولی رفتاراشون باعث میشه من همچین فکری بکنم و این رو هم اضافه کنم که من همچنان سوالی در مورد رابطمون نکردم از ایشون حتی اینکه هدف ایشون از دوستی با من چیه کاش ی کاری بگید بکنم حالم خوب بشه خیلی احساس خوبی ندارم و ناراحتم بابت این موضوع که چرا این روز های خوبم باید اینجوری بگذره ممنون از شما
سلام وقتتون بخیر من 17 سالمه و دچار اختلالات پنیک هستم که ی مدت سه ماه بهتر شده بودم و باز تشدید شده فکر میکردم اوایل بخاطر دشمن و خاص و خوی بدی هست ک توی مدرسه بهم انتقال پیدا میکنه اما رفته رفته فهمیدم نه بخاطر فشار خونس. من بچگی کودک کار بودم و تا الان ک بزرگ شدم سعی میکنم کمک خرج خانواده باشم و خودم یکم از خرجی خودم رو حل کنم جوری ک برای پول گرفتن از پدرم احساس شرمندگی میکنم. من بعد از خواهر فوت شدم متولد شدم و از کودکی بهم یاد دادن ک من اومدم تا جای اونو پر کنم و حرف گوش کن باشم و آرزوهاشونو برآورده کنم. بخاطر خانوادم کل 10 سال از زندگیم رو کلاس های قرآنی میرفتم و تو سن 13 سالگی برای جلب رضایت و محبت مادرم به تنهایی رفتن به ی شهر دیگه برای حوزه علمیه رو متقبل شدم و رفتنم منجرب شد به 10 روز موندن و آسیب روحی و برگشتن سریع. بعد از اون سعی کردم رضایت خواهرهایم رو جلب کنم که شدم نوکر و کسی که فقط بدرد مشکلات می‌خورد و هیچ محبتی نسیبم نشد بارها حتی برای بیرون رفتن از خونه گریه میکردم و منو نمی‌بردن. سعی کردم به پدرم نزدیک بشم و محبت کنه بهم که واقعا محبتی ندیدم و همش اخم و دعوا بود. بخاطر رضایت کلی خانواده رشته مورد علاقم نرفتم و تجربی رو رفتم و هییییییچ انگیزه ایی براس درس خوندن نیس دلم میخواد یه عکاس باشم و وقتی دارم میخندم خنده هامو ثبت کنم. فشار توی خونه به شدت رومه و همچنان نوکری میکنم و باید آرزوهارو برآورده کنم و کار میکنم تا بتونم پوشاک و خوراکی مورد علاقمو بخرم. این اواخر پنیکم بیشتر شده و حتی شب ها کابوس کمبود محبت میبینم. یه دوست پسر دارم که دو ساله با منه و داره تمام کمبود محبت رو جبران میکنه و درک میکنه هیچ وقت درخواست بیجا نکرده و هیچ چیز غیر شرعی نداشتیم. بیشتر شبیه به رفیق هستیم ک همو خوب درک میکنیم. اصلا علاقه ندارم خونه بمونم چون حس میکنم برگشتم ب زندان و پنیکم اینجا داره تشدید میشه حس میکنم 17 سال از زندگیم رو برای هیچ و پوچ گذروندم و محبتی دریافت نکردم و آرزوهای خودم برباد رفته ب سلیقه خانواده خوردم و پوشیدم و خوابیدم و گشتم ک حتی نمیدونم سلیقه خودم چجوریه؟ نمیدونم چیکار کنم که خود واقعیم رو پیدا کنم. ممنون میشم کمکم کنید.

برای تماس با ما با شماره های زیر تماس بگیرید